دیگر ندارم.
دو تایش را سه سال پیش دادم رفت زیر تیغ جراح. دوتای دیگرش را هم امروز دادم درآوردند. درد هم داشت. بی حسی هم زدند اما درد داشت. حالا دیگر آزادی بی رحمی حس می کنم. آن جور نه که وقتی کنار دریاچه ارومیه می ایستی نسیمی با بوی تند لجن و نمک بهت بزند. بلکه آنجور که بعد از ماه ها تنگ نشستن سه نفره در نیمکت دبستان، سه ماه آخر سال بغل دستی هایت از مدرسه بروند. هم آزاد می شوی، هم... دلتنگ.
دیگر عقل ندارم.
حتی محض یادگاری یکی اش را هم از جراح نگرفتم بیاورم خانه. گذاشتم همانجا بمانند. عقل مانع آزادی بعضی ها می شود. من هم یکی از آن بعضی ها ام.
وسط های کار، یک جراح دیگر سرزده آمد این یکی را ببیند. پرسید: عقله؟ در حال درد کشیدن فکر کردم: همان بهتر که درش بیاوریم. با مته آن داخل گشت می زد و کار های خشن انجام می داد. کمی از پروسه در حال انجام را در عینک جراح می دیدم. از جای عقل هایم چه خونی می رفت... عقل سرخ.
مدت ها دوست داشتم بدانم وقتی آدم عقل نداشته باشد چطوری فکر می کند. حالا می فهمم فکر بی عقلان با فکر با عقلان خیلی تفاوت نمی کند. جز اینکه درد بعدش را باید بکشی و دارو بخوری مبادا عفونت کند و دوباره یک چیز دیگر جای عقلت در بیاید. وای به روزی که از آن چیز ها که نمی خواهی در بیاید.
حالا با آزادی ام و بدون عقل هایم توی خیابان راه می رفتم و خوش بودم. کسی جور خاصی نگاهم نمی کرد، انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش عقل هایم را از دست داده ام. ولی من دوست داشتم جور خاصی نگاهم کنند. مثل یک آدم که سال های سال عقل همین شما مردم عادی را داشته و می رفته است واسه خودش. اما حالا که دارد می رود فاقد آن عقل است. اما نه... خبری از نگاه وحشتزده یا متعجب یا تحقیر آمیز یا حتی بی تفاوت کسی نبود. در واقع هیچ کس نگاهم نمی کرد، مثل همان چند دقیقه قبل که عاقل بودم (البته نیمه عاقل چون دوتا از چهار عقلم را سه سال پیش درآورده بودم). به این نتیجه رسیدم که بر خلاف تصورقبلی ام اصولاً عقل در زمره بی اهمیت ترین چیز هاست از نظر مردم. و البته الان که فکر می کنم از نظر خود بی عقلم هم عقل مهم نیست.
دو تایش را سه سال پیش دادم رفت زیر تیغ جراح. دوتای دیگرش را هم امروز دادم درآوردند. درد هم داشت. بی حسی هم زدند اما درد داشت. حالا دیگر آزادی بی رحمی حس می کنم. آن جور نه که وقتی کنار دریاچه ارومیه می ایستی نسیمی با بوی تند لجن و نمک بهت بزند. بلکه آنجور که بعد از ماه ها تنگ نشستن سه نفره در نیمکت دبستان، سه ماه آخر سال بغل دستی هایت از مدرسه بروند. هم آزاد می شوی، هم... دلتنگ.
دیگر عقل ندارم.
حتی محض یادگاری یکی اش را هم از جراح نگرفتم بیاورم خانه. گذاشتم همانجا بمانند. عقل مانع آزادی بعضی ها می شود. من هم یکی از آن بعضی ها ام.
وسط های کار، یک جراح دیگر سرزده آمد این یکی را ببیند. پرسید: عقله؟ در حال درد کشیدن فکر کردم: همان بهتر که درش بیاوریم. با مته آن داخل گشت می زد و کار های خشن انجام می داد. کمی از پروسه در حال انجام را در عینک جراح می دیدم. از جای عقل هایم چه خونی می رفت... عقل سرخ.
مدت ها دوست داشتم بدانم وقتی آدم عقل نداشته باشد چطوری فکر می کند. حالا می فهمم فکر بی عقلان با فکر با عقلان خیلی تفاوت نمی کند. جز اینکه درد بعدش را باید بکشی و دارو بخوری مبادا عفونت کند و دوباره یک چیز دیگر جای عقلت در بیاید. وای به روزی که از آن چیز ها که نمی خواهی در بیاید.
حالا با آزادی ام و بدون عقل هایم توی خیابان راه می رفتم و خوش بودم. کسی جور خاصی نگاهم نمی کرد، انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش عقل هایم را از دست داده ام. ولی من دوست داشتم جور خاصی نگاهم کنند. مثل یک آدم که سال های سال عقل همین شما مردم عادی را داشته و می رفته است واسه خودش. اما حالا که دارد می رود فاقد آن عقل است. اما نه... خبری از نگاه وحشتزده یا متعجب یا تحقیر آمیز یا حتی بی تفاوت کسی نبود. در واقع هیچ کس نگاهم نمی کرد، مثل همان چند دقیقه قبل که عاقل بودم (البته نیمه عاقل چون دوتا از چهار عقلم را سه سال پیش درآورده بودم). به این نتیجه رسیدم که بر خلاف تصورقبلی ام اصولاً عقل در زمره بی اهمیت ترین چیز هاست از نظر مردم. و البته الان که فکر می کنم از نظر خود بی عقلم هم عقل مهم نیست.